اميرساماميرسام، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

امیرسام پسرگل مامان و بابا

انقدر شيرين زبون شدي كه دلم ميخاد همش پيشت باشم

تا ميخام يه حرف بزنم ميگه مامان جون صبر كننننننننننننننننننننننننننننن ميخايم از پله ها بريم بالا ميگه واي خسته شدم ماماني ببلم كن..........ميگم نميشه اخه مامان كمرم درد ميگيره ........سريع قيافتو اخمو ميكني ميگي چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ رفتيم پارك ارم رفتي توي مهد حيوانات هي دنبال خرگوشا ميكردي هويچ ميزاشتي تو دهنوشن بد بختا تا ميومدن بخورن از هويچ رو از دهنشون در مياوردي ميزاشتي تو دهن يه خرگوش ديگه...........وقتي هم خواستي بياي بيرون هي ميگفتي ببوش رو ببل كنم بازم تا ميخام از خواب بيدارت كنم يا لباس عوض كنم يا بشورمت سريع ميگي مامان جون سرما ميخورم ها شب ها وقتي ميخاي بري مسواك بزني ميگي برم سوس...
30 مهر 1392

انقده زبون نريز بچه جون!

ياد گرفته فكر ميكنه بي سواد بودن يه جور فحش يا بدو بيراه گفتنه ...........تا عصباني ميشه يا از كسي ناراحته ميگه اصلا تو بي سوادي.......ميگه مامان جون بيا ،بابايي ميره ميگه نه تو نيا مامان جون بياد اخه تو بلد نيستي چون بي سوادي چند وقت پيش سرماي بدي خورد يعني درست فرداي تولدش برديمش دكتر و برگشتني رفتيم رستوران غذا بخوريم .........اولا كه ميگه من بزرگ شدم بايد بشقاب بزرگ و رختخواب بزرگ و...............خلاصه خودش رو خيلي بزرگ ميدونه و ميخاد مثل همه براش همه چي بزاريم..........مثل هميشه واسه انم غذا و همه چي جداگانه سفارش داديم .......شروع كرديم به خوردن هنوز قاشق اول رو نخورده ميگه استوپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ............دستا رو ببريد ب...
3 مهر 1392
1